داستان دختری با دستان آبی در خیابان انقلاب
دختری بود با دستان آبی رنگ؛ نشسته پشت میزی برِ خیابان انقلاب صنایعدستیِ چوبی میفروخت. چوبهایی را که از پیش تراش داده و سمباده زده رنگ میزد و برایشان شخصیت و داستان تعریف میکرد. بعضی وقتها هم داستانها را میکشید.
دختَرَکانش را برِ خیابان انقلاب نشانده و بر تن هر کدامشان لباسهای رنگی را نقش زده بود؛ زرد و آبی و نارنجی و صورتی و بنفش. چشمانشان، گونههایشان و لبهایشان میخندید. یکی کلاه بر سر کرده، دیگری گیسوان مجعدش را روی شانه ریخته، یکی بر گیسوان آشفتهاش گل زده و دیگری دو گیسش را بافته بود. دخترکان کوچک و زیبای برِ خیابان انقلاب هر کدام به شکل و رنگ و نقشی تصویر شده بودند. یکی گلدانی در دست داشت و دیگری دسته گلی؛ آنیکی قلبی در دست گرفته بود، دیگری ساز میزد و دیگری آغوشش را برای دوستی گشوده بود.
تنشان چوبی بود. سازنده دخترکان چوبی، تکهای از چوب را طرح و بُرش زده، سمباده کشیده بود. از بعضی دیگر قسمتهای چوب هم استفاده کرده و جاکلیدی و گردنبند و… ساخته بود؛ اما مشخص بود که دخترکانش را بیشتر دوست دارد؛ دخترانی شبیه خودش.
درباره هنرش که صحبت میکرد برقِ چشمانش با برق چشمان دخترانش یکی میشد؛ به آنها که نقاشیشان کرده نگاه میکرد، نشانشان میداد و میگفت که «خودم طراحیشان کردم؛ به نظرم هر کدام شخصیت متفاوتی دارند و یکطور به دنیا نگاه میکنند؛ اما در نهایت همهشان را دوست دارم، هر کدام از این دخترها یکطور زیباست.»
نامش زهراست؛ ۲۱ ساله. دستانش رنگی است و صندلی و بساطش را کنار خیابان انقلاب برپا کرده؛ بساطش میزی است به اندازه دو در یک متر که با رومیزی یاسیرنگی پوشانده شده. جسورانه و بلند میخندید. به نظر از آن آدمهای جنگجو بود که مشکلات را دور میزند و برای دور زدن مشکلات از هر تلاشی فروگذار نیستند؛ از آن آدمهایی که جایی کم می آورند اما در خلوتشان راهی برای ساختن پیدا میکنند. دستانش آبی بود و رنگ را با انگشتانش روی چوب پخش میکرد. همزمان که کار میکرد میخندید و صحبت میکرد. همان ابتدای مکالمه خندید و گفت که مشکلی ندارد چهرهاش در تصاویر پیدا باشد. نقاشیاش روی چوب را ادامه میداد، بلند میخندید و گردنبندهای چوبی میساخت.
روی یکی از قطعههای چوبی ساخته شده، آدمی را کشیده بود که دستهای بلندش پله شده و تا زیر پایش آمده بود؛ قدم بر دستان خود میگذاشت و کنار اثر توضیح داده بود «ممنون که پشتم نبودید؛ این باعث شد خودمو پیدا کنم.» این جمله و تصویر، داستان بسیاری از هنرمندان صنایع دستی است.
به گزارش آپارات نیوز، داستان بخش قابل توجهی از هنرمندان سازنده صنایع دستی با جسارت آغاز میشود؛ گاه با طرح یک سوال که «حالا باید چه کنم؟»
این هنرمندان که هر کدامشان خود داستانی دارند، با ساخت هر اثر، داستانی جدید خلق میکنند و این داستان در داستانها جایی بدل به قصهگویشان میکند که هزار و یکشب داستان دارند. خلق صنایع دستی، با انسان و هر آنچه که در وجود آدمیزاد جریان دارد پیوند خورده است؛ بر همین اساس ارزشگذاری صنایع دستی امری فراتر از قیمت مواد اولیه و هزینههای ثانویه است.
هنر دستی کاملا توسط دست و با استفاده از ابزار ساخته میشود و این اولین و مهمترین تفاوت آن با آثاری است که امروز بدون دخالت فیزیکی انسان، با طرح و برنامهریزی ساخته میشود. در دنیایی که به سوی استفاده از هوش مصنوعی قدم برداشته، حفظ و نگهداری از صنایع دستی و حمایت از هنرمندان این حوزه بیش از پیش اهمیت پیدا میکند.
پروسه شکلگیری هنر و به دنبال آن هنرهای دستی معمولا دارای پروسهای احساسی است که هنرمند بخشی از تجربیاتش را در اثر به جا میگذارد. همچون دختر جسوری که برِ خیابان انقلاب نشسته است و امثال او که هنرمندند و بعضی به اشتباه تمیزی میان آنان و فروشندگان قائل نمیشوند.
بیشتر بخوانید:
داستان دستفروشی یک هنرمند دهه هشتادی/ بر بساطی که بساطی نیست!
ماجرای دوستی قدیمی یک مرد با آتش/ تولدی در میان شعلهها!
دخترک هنرمند از کودکی نقاشی میکرده، اما حالا یک سال و نیم از زمانی که نشسته کنار خیابان و آثارش را برای فروش گذاشته میگذرد. میگفت تا همین اردیبهشت یا خردادماه میز نداشت اما از آن زمان در مکانی که حالا مستقر است، ثابت حضور دارد. خندید و با چرخاندن سرش به سمت راست و چپ گفت «قبلا اینور بودم، اونور بودم، هر جا که میشد. حالا اما خداراشکر در کل اوضاع خوبه و مستمر اینجا هستم.»
او با انگشتان رنگیاش بر چوب میکشید و رنگ آبی را پخش میکرد. آسمان آبی را از آبی کمرنگ به پررنگ ادامه داد؛ «نقاشیهایم را تا جایی که بشه همینجا انجام میدهم، خونه وقت نمیکنم و از طرفی هم اینجا ایده بیشتری میگیرم. با دیدن آدمها داستانها شکل میگیرن و بعد میشینن روی چوب. بعضی از کارهای من در واقع داستان آدمها روی چوبه.»
انتهای پیام